نوع مقاله : علمی
نویسندگان
1 دانشیار گروه علوم اجتماعی دانشگاه مازندران
2 دانشجوی دکتری دانشگاه مازندران
چکیده
رویکرد فرایند استرس، همسو با مطالعة تأثیر عوامل اجتماعی بر ایجاد و توزیع اختلالات روانی ناشی از استرس، در دهة 1980 شکل گرفت و از همان زمان تاکنون سیطرة خود را در مطالعات جامعهشناسی سلامت روان حفظ کرده است. الگوی فرایند استرس شامل سه مولفة اصلی است: منابع اجتماعی تولید استرس، عوامل روانی- اجتماعی تعدیلکننده یا میانجی استرس و واکنش به استرس. این رویکرد دارای این پیشفرض اساسی است که تمام رویدادهای خوشایند و ناخوشایند زندگی منبع تولید استرس هستند؛ گرچه بهلحاظ تداوم زمانی، میتوان پیوستاری از ضربههای شدید روانی (تروما) تا استرسزاهای مزمن را ترسیم کرد. همچنین، مهمترین عوامل تعدیلکنندة تأثیر استرس، حمایت اجتماعی (ساختاری یا کارکردی) و نیز شیوههای مقابلة فردی هستند. درنهایت، واکنش به استرس، تحت تأثیر عوامل اجتماعی- فرهنگی، ازقبیل فرهنگهای عواطف، هنجارهای اجتماعی و فرایند یادگیری اجتماعی چگونگی بروز عواطف شکل میگیرد. تمرکز رویکرد فرایند استرس بهمثابة چارچوبی جامعهشناختی، بر نقش ساختارهای کلان و بافت اجتماعی در تولید الگوهای غیرتصادفی توزیع اختلالات روانی ناشی از استرس است. نوشتار حاضر لزوماً به دنبال برداشتن گامهایی عملی به منظور فهم جامعهشناختی استرس نیست، بلکه هدف اصلی آن، اشاره به مسائلی است که به هنگام مطالعة اجتماعی استرس باید کانون توجه جامعهشناسان قرار بگیرد. ازآنجاکه راهبرد اساسی پژوهشهای اجتماعی، شناسایی حلقههای اتصال سامانههای اجتماعی با استرس فردی است، این مقاله سعی کرده است با پیشنهاد چارچوبی مفهومی و تحلیلی، به گسترش حوزة جامعهشناسی استرس کمک کند
کلیدواژهها
بیان مسئله
سویتزر[1] و همکاران (1999) به هنگام بررسی مسائل مربوط به سنجش و اندازهگیری سلامت روان، به ارائة نوعی دستهبندی از مهمترین رشتههای علمی علاقهمند به حوزة سلامت روان پرداختهاند و معتقدند که رشتههای جامعهشناسی، روانشناسی، روانپزشکی و همهگیرشناسی[2] بهمثابة نمایندگان چهار حوزة علمی، یعنی علوم اجتماعی، علوم رفتاری، علوم زیستی و علوم محیطی، مهمترین رشتههایی هستند که میتوانند به موضوع سلامت و بیماری روانی بپردازند. در جدول 1 اطلاعات بیشتری دربارة این رشتههای علمی و نحوة ارتباط آنها با سلامت/ بیماری روانی آمده است:
جدول 1. مهمترین رشتههای علمی علاقهمند به سلامت و بیماری روانی
رشتههای علمی |
مکان توجه و تأکید |
علت شناسی بیماری روانی |
روش تحقیق و مطالعه |
جامعهشناسی |
بر عوامل و شرایط بیرونی و خارجی نسبت به افراد تأکید دارند |
تأکید بر ساختها و فرایندهای جامعوی و اجتماعی |
پیمایشهای اجتماعی، مصاحبه، تحلیل دادههای ثانویه |
همهگیر شناسی |
تأکید بر عوامل محیط فیزیکی و مادی |
||
روانشناسی |
به طور سنتی، به شدت بر عوامل داخلی و درونی نسبت به فرد تأکید دارند |
تأکید بر فرایندهای یادگیری، شناختی، و عاطفی |
مصاحبه بالینی، آزمایشهای عصبشناختی، مشاهده، تستهای روانشناختی |
روانپزشکی |
تأکید بر عوامل زیستی، ژنتیکی، و فیزیولوژیکی |
به عقیدة تاسیگ و همکاران (1386)، جامعهشناسان سلامت و بیماری روانی، به دنبال پاسخگویی به دو پرسش کلیدی هستند: 1) چه عواملی سبب آشفتگیها، اختلالات و بیماریهای روانی میشوند؟ (تولید و توزیع بیماری) 2) برای کسانی که به این اختلالات مبتلا میشوند چه اتفاقی میافتد؟ (مواجهه و درمان بیماری). به عبارت دیگر، دستة اول از مطالعات جامعهشناختی سلامت روان به بررسی انواع حالات اجتماعی میپردازد که بر سطوح سلامت و بیماری روانی تأثیر میگذارند؛ درحالیکه دستة دوم، بر این موضوع تمرکز دارند که تحت تأثیر عوامل اجتماعی و فرهنگی در سطوح جامعوی و بینفردی، مفاهیم سلامت/بیماری روانی چگونه بهمثابة برساختة اجتماعی تعریف میشوند و این تعاریف اجتماعی چگونه بر نحوة پاسخدهی بیماران و نیز واکنشهای اجتماعی به مشکلات سلامت روان تأثیر میگذارند (هورویتز، 2010؛ 9-7). فرض بنیادین رویکردهای جامعهشناختی این است که افراد متفاوتی که در موقعیتهای مشابه زندگی میکنند، دارای میزانهای مشابهی از سلامت و بیماری روانی خواهند بود. بدینترتیب، آنچه مشخص میکند افراد چقدر احساس سلامتی یا بیماری دارند، صرفاً به شخصیت آنها یا عملکرد مغزشان بستگی ندارد، بلکه همچنین وابسته به اوضاع و احوال اجتماعیای است که در آن زندگی میکنند. ازآنجاکه این اوضاع و احوال اجتماعی، در گروهها و جوامع مختلف و دورههای تاریخی گوناگون متفاوت است، مهمترین وظیفة جامعهشناسان، شناسایی مهمترین حوادث و موقعیتهای اجتماعی است که موجب بروز اختلالات روانی برای افراد، گروههای اجتماعی و یک جامعة معین میگردند. دراینزمینه، جامعهشناسان به شیوة سازمانیافتگی جامعه (ساختار اجتماعی نابرابریها)، جایگاه اجتماعی افراد (نقش و پایگاه اجتماعی)، و عضویتهای گروهی آنان (کنشهای متقابل اجتماعی بینفردی) توجهی ویژه دارند (همان: 10). بدینترتیب، مهمترین پرسش جامعهشناختی با نتایج کاربردی، آن است که چه نوع از سامانهها و ساختارهای اجتماعی قادرند تا شادی، خوشبختی و سلامت روانی افراد را به حداکثر برسانند و درمقابل، پریشانی و اختلالات روانی را به حداقل تنزل دهند؟ برای پاسخگویی به چنین پرسشهایی، جامعهشناسان باید بتوانند با ارائة رویکردهای نظری اجتماعمحور، به رقابت و مقابله با الگوهای نظری و تجربی فردگرایانه و غیرجامعهشناختیِ عمیقاً ریشهداری بپردازند که مشروعیت و مقبولیت اجتماعی زیادی بین مردم و متخصصان علوم رفتاری و پزشکی دارند.
برمبنای دو پرسش اساسی که جامعهشناسان دربارة علت اختلالات روانی و نحوة واکنشهای اجتماعی به آن مطرح کردهاند، هورویتز[3] (1999: 72-58) به دستهبندی رویکردهای نظری در جامعهشناسی سلامت روان به شرح زیر پرداخته است:
1. رویکردهای نظری مربوط به علل اجتماعی بروز نشانههای اختلالات روانی، شامل:
1.1. سبک سببشناختی:[4] این سبک بهعنوان رایجترین سبک نظری مورد استفادة جامعهشناسان سلامت روان، تعریف متخصصان حوزههای علوم رفتاری و پزشکی را از بیماری روانی پذیرفته و صرفاً در جستوجوی علل اجتماعی نوسان در تولید و توزیع اختلالات روانی در بین افراد است. نزدیکترین ارتباط بین جامعهشناسی و روانپزشکی و همهگیرشناسی در این نسخه از جامعهشناسی سلامت روان دیده میشود (همان: 59). کارهای کلاسیک امیل دورکیم درباب خودکشی (1897)، کارل مارکس درباب ازخودبیگانگی (1844)، و ماکس وبر دربارة معناداری کنش برای کنشگران و لزوم فهم کنشها در بافت تاریخی آنها (1925)، که همگی بر مطالعات معاصر در حوزة جامعهشناسی سلامت روان، اثر اساسی برجای گذاشتهاند، همراه با نظریههای گوناگون در زیرمجموعة علَیت اجتماعی (پگی توئیتس،[5] 2010؛ لئونارد پیرلین،[6] 1981؛ 1989؛ لیندا جورج،[7] 2007) نمونههایی از این سبک نظری قلمداد میشوند.
1 .2. سبک روانشناسی جامعهشناختی:[8] این سبک نظری که در انسانشناسی و تاریخ رایجتر است تا در جامعهشناسی، به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه نشانههای اختلالات روانی، محصول فرهنگی بافتهای اجتماعی- تاریخی خاص هستند. به عبارت دیگر، فرهنگهای گوناگون ممکن است موجب بروز نشانههای متفاوتی از اختلالات روانی شوند و نشانههای یکسان اختلالات نیز ممکن است در فرهنگهای گوناگون معانی متفاوتی داشته باشند. از نمونههای کلاسیک این سبک نظری میتوان به جنبش نوفرویدیها به رهبری اریک فروم (1941)، کارن هورنای (1937) و هنری سالیوان (1953) و صاحبنظران مکتب فرهنگ و شخصیت نظیر کاردینر (1939) اشاره کرد. همچنین، روانپزشکی بینفرهنگی[9] معاصر (هوپر، 1992؛ کلین من، 1988) و نظریهپردازان رویکرد تاریخی (نظیر ادوارد شوتر، 1992 و 1994؛ گلد اسمیت، 1987؛ بروم برگ، 1989؛ مایکل، 1995) از نظریهپردازان معاصر این سبک نظری بهشمار میروند (همان: 65).
2. رویکردهای نظری مربوط به چگونگی تأثیرگذاری عوامل اجتماعی و فرهنگی بر پاسخ به اختلالات روانی، شامل:
2. 1. سبک پاسخ اجتماعی:[10] از مقیاسها و ابزار اندازهگیری رایج برای سنجش اختلالات و بیماریهای روانی استفاده میکند و سعی دارد تا نوسانهای واکنش به این نشانهها را بررسی کند. نظریههای واکنش اجتماعی حول محور هیچ سنت نظری بزرگی متمرکز نشدهاند. این سبک پژوهشی ریشه در مطالعات تجربی دهههای 1950 و 1960 دارد که به دنبال پاسخ به این پرسش بودند که چگونه عواملی نظیر ساختهای خانواده، طبقة اجتماعی یا فرهنگ بر واکنش به نشانههای بیماری روانی تأثیر میگذارند (همان: 67).
2. 2. سبک برساختگرایی اجتماعی:[11] این سبک هیچ معنایی برای اختلالات روانی جدا از برساختههای فرهنگی کنشگران قائل نیست؛ ازاینرو اختلالات روانی را صرفاً تعاریفی اجتماعی از مجموعهای از نشانههای جسمی و روانی میداند. اثر دورکیم با عنوان قواعد روش جامعهشناسی (1895)، و نظریة روث بندیکت (1939) در کتاب انسانشناسی و نابهنجاری در زمینة تمایز بین تعاریف غربی و غیرغربی از رفتارهای بهنجار و نابهنجار از نمونههای کلاسیک این سبک نظری محسوب میشوند و میتوان از نوشتههای میشل فوکو در کتابهای تاریخ جنون (1965) و تولد کلینیک (1973)، نظریة توماس شف (1966) و لینک و فلان (1995) بهعنوان نمونههای معاصر این سبک نام برد (همان: 71).
هرکدام از این چهار سبک اندیشة جامعهشناختی درباب اختلال روانی، واکنشی درمقابل الگوی فردگرایانة سلامتی و بیماری روانی است که دانشمندان علوم رفتاری و پزشکی بهکار میبرند.
همانطور که میلز (1956) گفته است، بهترین روش برای مطالعة مشکلات فردی، مطالعة مشکلات جمعی است (نقل از پیرلین و همکاران، 2007: 36). ازاینرو میتوان گفت وجه تمایز سنت جامعهشناختی و روانشناختی مطالعة سلامت روان، تلاش جامعهشناسان برای کشف الگوهای اجتماعی تولید و توزیع سلامت و بیماری روانی است. بهمثابة نمونهای آشکار، رویکرد فرایند استرس اجتماعی در چارچوب مطالعات جامعهشناختی سلامت روان در تلاش است تا علل بروز و شیوع اختلالات روانی ناشی از استرس را که متأثر از محیط اجتماعی است توصیف و تبیین کند. این رویکرد در چارچوب رویکردهای جامعهشناختی درباب استرس و متفاوت با رویکردهای زیستشناختی (ازجمله نظریههای ضعف جسمانی، واکنش اختصاصی، استرس و سیستم ایمنی، جنگ و گریز) و روانشناختی (ازجمله نظریههای روانکاوی، رفتارگرایی، شناختی) به دنبال توضیح این نکته است که در پیدایش و بروز استرس، تداوم و ماندگاری آن، تأثیرگذاری استرس بر زندگی، و نحوة مقابله با آن، عوامل زیستی و روانی تنها متغیرهای تعیینکننده نیستند، بلکه مجموعهای از عوامل اجتماعی نیز در این امر دخیلاند؛ بهگونهای که در مقایسه با کژکارکردیهای زیستی، کژکارکردیهای اجتماعی نقش اصلیتری در تولید و توزیع استرس ایفا میکنند.
عنصر ضروری مطالعة جامعهشناختی استرس، بروز انواع و میزانهای مشابهی از استرس در میان افرادی است که درمعرض موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی یکسانی قرار دارند، عهدهدار ایفای نقشهای مشابه هستند و خاستگاههای اجتماعی مشترکی دارند. جامعهشناسی به آن دسته از مشکلات سلامت روان و واکنشهای اجتماعی به این مشکلات، که به طور تصادفی و بدون پیروی از الگوی توزیع اجتماعی در جامعه مشاهده میشوند، توجه اندکی معطوف میکند. متخصصان بالینی و روانپزشکان عمدتاً به چنین توزیع تصادفی یا فردگرایانه از استرس علاقهمندند. بنابراین، مشخصة اصلی مطالعة جامعهشناختی استرس، علاقهمندی به بررسی الگویی از توزیع اجتماعی مولفهها و عناصر فرایند استرس است، یعنی تنشزاها یا عوامل استرسزا، میانجیها یا تعدیلکنندههای اثرات عوامل استرسزا، و نتیجهها یا پیامدهای استرس. این الگوها شواهدی هستند که نشان میدهند تجربیات استرسزای زندگی افراد و چگونگی تأثیرپذیری آنها از این استرسزاها ممکن است حاصل نظم اجتماعیای باشد که خود این افراد عضوی از آن محسوب میشوند (پیرلین، 1989: 242).
علاقة ویژة جامعهشناسان به مطالعة استرس ازآنروست که چنین بررسی جامعهشناختی میتواند فرصتی عالی برای مشاهدة این موضوع فراهم کند که چگونه سلامت روان، بهعنوان ویژگی بهظاهر فردی، عمیقاً تحت تأثیر سامانههای ساختمند زندگی اجتماعی افراد و تجربیات تکراری حاصل از این سامانههای اجتماعی قرار دارد. به عقیدة پیرلین (1989)، بسیاری از تجربیات استرسزا در خلأ ظاهر نمیشوند، بلکه میتوان آنها را به ساختارهای اجتماعی اطراف فرد و جایگاهی نسبت داد که در این ساختار اشغال کرده است. شاید بتوان این ساختارهای اجتماعی را در دو دستة کلی گنجاند: نظام قشربندی اجتماعی (طبقه، نژاد، جنسیت، قومیت، سن) و نهادهای اجتماعی (پایگاهها و نقشهای اجتماعی) (همان: 242). مطالعات جامعهشناختی استرس، با آنکه از ریشههای فردی استرس غافل نیستند، وجه تمایزشان از رویکردهای فردگرایانه این است که تلاش میکنند الگوها و قواعدی را کشف کنند که بین افرادی با ویژگیها و موقعیتهای اجتماعی یکسان مشترک باشد.
تحقیقات متعدد اهمیت رابطة استرس اجتماعی و سلامت روان را نشان دادهاند. ترنر و همکاران[12] (1995: 104) اشاره کردهاند که تغییر در میزان استرس، رابطة معناداری با میزان بیماریها و اختلالات روانی دارد. ترنر و لوید (1999: 374) بهخوبی نشان دادهاند که میزان تأثیر استرس بسته به جنسیت، پایگاه اجتماعی– اقتصادی، وضعیت تأهل و سن متفاوت بوده است. بولگر و همکاران[13] (1989: 808) با مطالعة مقطعی 166 زوج ازطریق گزارشهای ثبتشده در دفترچههای خاطراتشان، دریافتند که استرسهای روزمره، تأثیرات فراوانی بر اختلالات روانی زودگذر دارند. این پژوهشگران، با تأکید بر حالات منفی و پریشانی، رابطة استواری بین استرسهای ناشی از رخدادهای روزمرة زندگی و ایجاد حالات منفی و پریشانی در افراد شناسایی کردند. سیلور و تیزدیل[14] (2005) نیز رابطة معنادار عوامل استرسزا را با شروع و امتداد اختلالات روانی تأیید کردهاند. علاوهبراین، تحقیقات متعددی نشان دادهاند که استرس ناشی از شغل نامناسب و بیکاری (لنون و لیمونیک، 2010؛ رینولدز،[15] 1997)، مهاجرت (بری،[16] 1997؛ کراکت[17] و همکاران، 2007)، مشکلات ناشی از ایفای نقشهای اجتماعی مانند اضافهبار نقش، تضاد نقشها، اسارت در نقش (پیرلین، 1989)، پایگاه سنی (بیردیت و همکاران،[18] 2005)، جنگ (آنشنسل و فلان،[19] 1999) و بسیاری عوامل اجتماعی دیگر با مشکلات و اختلالات روانی رابطه دارند. یافتههای مزبور اهمیت و ضرورت انجام پژوهش و نظریهپردازی را بهمنظور شناسایی اثرات عوامل و ساختارهای اجتماعی بر استرس ازیکسو، و نحوة عملکرد و تأثیر استرس را در شکلگیری بیماریها و اختلالات روانی ازسوی دیگر، برای جامعهشناسان حوزة سلامت و بیماری روانی آشکار ساخته است. یکی از چرخشهای اساسی که در این حوزه در طول سه دهة اخیر رخ داده است، شکلگیری رویکرد فرایند استرس[20] است که بر شناسایی سازوکارها و فرایند تأثیرگذاری استرسهای ناشی از زمینه و محیط اجتماعیِ زندگی بر اعضای جامعه و شناسایی روشهای تعدیل و کاهش این اثرات متمرکز شده است. دنبالة این نوشتار به معرفی رویکرد فرایند استرس و جایگاه آن در جامعهشناسی سلامت روان و ارائة مروری بر ادبیات موجود در این حوزه اختصاص یافته است.
رویکرد فرایند استرس
تحت تأثیر مطالعات اولیة روانشناسان و محققان حوزههای پزشکی، در دهة 1980، رویکرد جامعهشناختی فرایند استرس شکل گرفت و از همان زمان تاکنون، بخش گستردهای از مطالعات حوزة سلامت روان را تحت تأثیر قرار داده است. محققان حوزة سلامت روان، همواره علاقهمند به کشف آن دسته از فرایندهایی بودهاند که سبب میشوند تا عوامل تنشزا بهشکل نشانههای پریشانی روانی یا دیگر اختلالات بروز نمایند. درهمینزمینه، پس از دهة 1980، جامعهشناسان سلامت روان مدلهای گوناگون فرایند استرس را معرفی کردهاند (بیلینگز و موس،[21] 1982؛ پیرلین و همکاران،[22] 1981). درنتیجة این مطالعات، یک رویکرد منسجم فرایند استرس در جامعهشناسی سلامت روان شکل گرفته است. این رویکرد قادر است نشان دهد که چگونه و چرا تنشزاهای بیرونی در محیط اجتماعی، به مشکلات و اختلالات روانی درونی در فرد تبدیل میشوند. با استفاده از الگوی فرایند استرس میتوان سازوکار فرایند تبدیل تنشزاها به پریشانی روانی را توضیح داد و تفاوتهای موجود در واکنش به عوامل تنشزا را تبیین کرد.
میتوان گفت ایدههای جامعهشناسانه در مطالعة جامعهشناختی استرس در رویکرد فرایند استرس به اوج خود رسید. مقالة کلاسیک پیرلین و همکاران (1981) دربارة فرایند استرس موجب طراحی مدلی مفهومی شد که بهمدت ربع قرن، الهامبخش پژوهشهای جامعهشناختی دربارة استرس بود. در مقدمة این مقاله چنین آمده است: «فرایند استرس اجتماعی میتواند ترکیبی از سه قلمرو مفهومی اصلی در نظر گرفته شود: 1) منابع استرس[23] (نظیر حوادث زندگی، فشارهای مزمن زندگی)؛ 2) میانجیها[24] و تعدیلکنندههای استرس (نظیر حمایت اجتماعی، سبکهای مقابله)؛ و 3) تجلیها و پیامدهای استرس[25] (از لایههای میکروبیولوژی استرس تا تجلیات عاطفی و رفتاری بیرونی) (پیرلین و همکاران، 1981: 337).
درواقع، پیرلین سعی کرد نقش عوامل اجتماعی را در سه حوزة اساسیِ تولید استرس، تنظیم و تعدیل استرس و واکنش به استرس برجسته کند. در مجموعه مقالات بعدی، پیرلین (1989 و 1999) به تکمیل نظریة استرس اجتماعی خود پرداخت تا بتواند بافت اجتماعی[26]ای را که فرایند استرس در آن رخ میدهد نیز در مدل خود بگنجاند. به عقیدة او، فرایند استرس بر سه فرض اساسی بنا شده است: 1) فرایند استرس بهعنوان شبکة علَی متراکم و انباشتنی، از ماهیتی پویا برخوردار است، پس تغییر در یکی از عوامل استرسزا به تغییر در دیگر عوامل منجر میگردد. 2) حضور و بروز استرس اجتماعی شاخصه و خصوصیت زندگی عادی و روزمره است؛ تجربهکردن استرس در زندگی، بههیچوجه غیرمعمول یا نابهنجار نیست. چنانکه پیرلین اظهار کرده است، این نکته ویژگیای است که با نظریة دورکیم درباب خودکشی (بهعنوان پیامدی از انواع پیوندهای اجتماعی) و نیز نظریة مرتن درباب آنومی (که آن را پیامد طبیعی شکاف بین اهداف مقبول اجتماعی و وسائل دستیابی به آنها میدانست) همخوانی دارد. 3) مفروض است که منشأ استرس در جهان اجتماعی است. این قضیه سبب میشود تا جامعهشناسان استرس به سمت مطالعة منابع بیواسطه و نزدیک[27] استرس سوق پیدا کنند تا منابع باواسطه و دور.[28] درنتیجة این تغییر مسیر مطالعاتی، تأکید بر اثرات تاریخ و زیستشناسی کاهش یافته و اهمیت بافت اجتماعی در تولید و توزیع استرس برجستهتر میشود (آویسون و توماس، 2010؛ 244). با تکیه بر این مفروضات اساسی، پیرلین الگویی اجتماعی از استرس ارائه داد که با اضافهشدن عنصر بافت اجتماعی به الگوی قبلی، مرکب از چهار عنصر اساسی بود:
1) منابع استرس: در دستهبندی کلی، منابع استرسزا را به دو دستة حوادث یا رخدادهای تغییر زندگی[29] درمقابل استرسزاهای مزمن[30] تقسیم میکنند. رخدادهای استرسزا وقایع عینی و درخور مشاهدهای هستند که در مقطع زمانی کوتاهمدت و عموماً بههنگام بروز تغییرات اساسی زندگی بر فرد وارد میشوند و آغاز و پایان مشخصی دارند. مهمترین مشخصة حوادث زندگی مقطعیبودن و مشخصبودن آغاز و پایان وقوع یک حادثه بهلحاظ زمانی است. طلاق، ازدستدادن شغل، و مرگ همسر نمونههای کلاسیکی از حوادث زندگی محسوب میشوند. درمقابل، استرسزاهای مزمن تنشزاهایی هستند که ضرورتاً بهمثابة حادثه آغاز نمیشوند، بلکه به صورت آهسته و پیوسته و به شکل مشکلاتی در محیط اجتماعی یا نقشهای روزمره خود را نشان میدهند و بهتدریج، در نقش عامل استرسزای مزمن و ماندگار خود را بر فرد تحمیل میکنند (ویتون و منتظر، 2010: 179). ویتون (1997) هفت نوع از مشکلات را استرسزاهای مزمن برشمرده است:
- تهدیدها (نظیر تهدیدهای ناشی از خشونت فیزیکی یا زندگی در محلات جرمخیز)؛
- مطالبات و انتظارات (وظایف یا انتظاراتی که فرد توانایی برآوردن آنها را ندارد، نظیر اضافهبار نقش به علت انتظارات متعدد و متناقض)؛
- فشارها و محدودیتهای ساختاری (نظیر فقدان امکانات یا ابزار لازم برای دستیابی به اهداف یا محدویتهای ساختاری برای انتخاب گزینهها و شقوق موردنظر)؛
- محرومیت و کمپاداشی (نسبت اندک منافع حاصل در مقایسه با تلاشهای انجامشده؛ مثلاً دریافت دستمزد اندک در مقایسه با دیگران، علیرغم انجام کاری مشابه، به علت وجود تبعیض جنسیتی، سنی، یا نژادی)؛
- پیچیدگی (نظیر کثرت مطالبات و تقاضاها، تعارض و تضاد مستقیم بین مسئولیتهای نقشهای اجتماعی گوناگون، یا محتوای پیچیدة مسئولیتهای نقش)؛
- ابهام و عدم اطمینان (انتظار ناخواسته برای رسیدن به یک نتیجه، یا زمانی که فرد تمایل یا نیاز به راهحلی برای پایاندادن به مشکلاتش دارد)؛
- تضاد و تعارض (بروز مشکلاتی در روابط با دیگران زمانی که به طور مداوم ریشهدار و نهادینه شدهاند و راهحلی برای آنها وجود نداشته باشد، مانند تضاد بر سر ارزشها یا اهداف) (همان: 180).
در تقسیمبندی دیگری، ویتون و منتظر (2010؛ 4-181)، با ترسیم پیوستار استرس، انواع منابع استرسزا را برحسب میزان تداوم زمانی مرتب کردهاند که در تصویر 1 نشان داده شدهاند:
- حوادث تروماتیک:[31] رخداد ناگهانی بسیار آسیبزا و جدی که سبب واردآمدن آسیب روانی شدید به فرد میشود، مانند مرگ نزدیکان که رخدادی ضربتی و آسیبی آنی و جدی محسوب میشود.
- حوادث مربوط به تغییر زندگی: رویدادی که جهت زندگی را تغییر میدهد لزوماً منفی نیست، ولی بر استرس میافزاید؛ مانند تغییر محل زندگی، ازدواج، صاحب فرزند شدن و...
- گرفتاریهای روزمره:[32] نیازهای آزاردهندهای که بخشی از تعامل روزمرة ما با محیط هستند. برای نمونه تصویرکردن مرگ در ذهن، کمخوابی، صداهای ناهنجار، تنهاماندن و... برخی گرفتاریهای احتمالی روزمره معرفی شدهاند هرچند، بسته به موقعیت، میتوانند واکنشهایی به استرسهای بیرونی یا سنجههای پریشانی روانی در نظر گرفته شوند.
- بیرخدادی:[33] گرستن و همکاران[34] (1974: 3) مفهومی تحت عنوان بیرخدادی را معرفی میکنند که بهمعنای انتظار برای وقوع رخدادهای خوشایندی است که اتفاق نمیافتند یا به تعویق انداخته میشوند. به عبارت دیگر، تنها وقوع حوادث و رخدادهای ناخوشایند نیست که استرسزا محسوب میشود، بلکه عدم وقوع اتفاقات و پدیدههای مورد انتظار و خواستنی نیز میتواند عاملی برای ایجاد یا تشدید استرس باشد. برای نمونه بچهدارنشدن غیرارادی برای یک زوج جوان، مجردماندن تا سنین بالا علیرغم تمایل به ازدواج، و انتظار برای دریافت ترفیع از کارفرما میتوانند انواع احتمالی از استرسهای ناشی از بیرخدادی باشند.
- استرسزای مزمن: این استرسزاها عموماً از یک رخداد شروع نمیشوند، بلکه به آرامی از مشکلات اجتماعی ناشی از نقشها و محیط اجتماعی ما ریشه میگیرند؛ معمولاً بیش از دیگر رخدادها طول میکشند و مدت زمان بیشتری دوام دارند. برای نمونه زندگیکردن در محلههای جرمخیز یا محلههایی که آلودگی صوتی و ترافیک زیاد دارند.
- استرس تروماتیک مزمن: استرسزاهای مزمنی که ضربة شدید روانی و آسیب جدی به فرد وارد میکنند. مانند مادری که فرزندی با معلولیت ذهنی جدی دارد و ناچار است که به طور دائم از او مراقبت کند.
مطالعات نشان دادهاند که تنشزاها و عوامل تولید استرس میتوانند ما را درمعرض عوامل دیگر استرس قرار دهند (پیرلین، 2010: 207). دستة اول، استرسزاهای اولیه و دستة دوم، استرسزاهای ثانویه نامیده میشوند. استرسزاهای اولیه آنهایی هستند که بهلحاظ زمانی ممکن است زودتر از دیگر عوامل استرسزا ظهور یابند. عامل استرسزا ممکن است حادثه، بهخصوص حوادث ناخواستة مقطعی و یکباره، باشد، نظیر مرگ کسی که دوستش داریم، آسیب جسمی و ازدستدادن شغل؛ یا میتواند یک استرس مزمن و ادامهدار باشد، مانند وجود اضافهبار نقش[35] در محل کار یا خانواده. استرسزاهای ثانویه، بهمثابة پیامدهای استرسزاهای اولیه ظاهر میشوند. به این دلیل به آنها ثانویه گفته نمیشود که شدت یا آسیبزایی آنها کمتر از استرسزاهای اولیه است، آنها تنها به دلیل تقدم و تأخر زمانی، و نه میزان اهمیت در فرایند استرس، ثانویه نامیده میشوند (پیرلین، 1989: 1). همچنین، یکی از پیامدهای قرارگرفتن درمعرض تنشزاهای مزمن اولیه و ثانویه، قرارگرفتن درمعرض بار شبهاستاتیک[36] است. بار شبهاستاتیک به این مسئله اشاره دارد که هرقدر زمانِ قرارگرفتن درمعرض استرس مزمن بالاتر باشد، میزان مقاومت دربرابر بیماریها و امراض روانی کمتر میشود (ویتون و منتظر، 2010: 178).
درباب اثرات عوامل ساختاری بهعنوان منابع تولید استرس، میتوان گفت هم نوع عامل تنشزایی که فرد با آن مواجه میشود و هم ادراک فرد از آن عامل بهعنوان واقعهای خوشایند یا ناخوشایند، عموماً در چارچوب بافت اجتماعی زندگی هر فردی معنادار و قابل توضیح است. به پیروی از پیرلین (1989)، میتوان نقش بافت و زمینة اجتماعی در تولید، توزیع و واکنش به استرس را در دو محور اصلی طبقهبندی کرد: ساختارهای اجتماعی (نظامهای قشربندی، نظیر طبقه، نژاد، قومیت، جنسیت، سن، و...)، و نهادهای اجتماعی (پایگاهها و نقشهای اجتماعی). در بسیاری مواقع، ردپای این تنشزاها را میتوان در ساختارهای اجتماعی و جایگاههای افراد در درون این ساختارها دنبال کرد. فراگیرترین این ساختارها نظامهای قشربندی متعددی هستند که جوامع را به بخشهایی نابرابر (فقیر و غنی، سفید و سیاه، مرد و زن) تقسیم میکنند. این نظامها تبلور و نمودی از توزیع نابرابر منابع، فرصتها و ارزشها در جامعه هستند. قرارگرفتن در برخی از این بخشها میتواند به خودی خود منبع دریافت استرس اجتماعی باشد (پیرلین، 1989: 242). یک زمینة ساختاری مهم دیگر، نهادهای اجتماعی و جایگیری افراد در پایگاهها و نقشهای اجتماعی است. از الزامات ایفای یک نقش نهادین، احتمال مواجهة مداوم با موقعیتها و انتظارات متعدد و گاه متناقض است. زمانی که نقشها تهدیدآمیز و مشکلزا باشند، فرد ایفاگر نقش در موقعیت استرسزا قرار میگیرد. شواهد بسیاری وجود دارد مبنی بر اینکه این نوع عوامل استرسزا بهوفور در نقشهای شغلی و خانوادگی یافت میشوند؛ بهویژه هنگامی که بین الزامات و انتظارات این دو نقش تعارضی وجود داشته باشد. ضمن آنکه به هنگام ایفای نقش، فرد به تنهایی عمل نمیکند؛ بلکه هرنقش بخشی از مجموعة نقشی بزرگتری است که پیرامون آن، روابط بین شخصی دیگری شکل گرفتهاند (همان: 243). این روابط بین شخصی که خود مولد شبکههای اجتماعیاند، معمولاً برای طرفین رابطه اهمیت بسیاری دارند و میتوانند منبعی از استرس محسوب شوند. بنابراین، بافت و زمینههای اجتماعی زندگی انسانها بیگانه از فرایند استرس نیست؛ بلکه به نوعی بنیان آن را تشکیل میدهد. این بافت اجتماعی، منبع مشقت یا مزیت، تهدید یا امنیت، و تضاد یا هماهنگی است.
ازاینرو، پژوهشگران جامعهشناسی سلامت روان به هنگام مطالعة فرایند استرس باید با دقت فراوان اثرات بافت اجتماعی و جایگاه افراد را در ساختار اجتماعی کانون توجه و شناسایی قرار دهند. برای نمونه، جنسیت یکی از این متغیرهای ساختاری و اجتماعی است که میتواند: 1) تعیینکنندة نوع و میزان تنشزاهایی باشد که فرد صرفاً به علت مرد یا زن بودن در بافت اجتماعی معین درمعرض آنها قرار میگیرد، 2) تعریفکنندة منابع اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، و سیاسیای باشد که برای مقابله با تنشزاها در اختیار دارد، و 3) برای نحوة آشکارسازی و نمایش جسمی و روانی پیامدهای استرس، شیوههای مقبول و مطرود اجتماعی را مشخص کند؛ چنانکه بهگفتة کلرمن و وایزمن (1980)، گویی جامعه میتواند زنان افسرده و مردان الکلی را تحمل کند، اما نمیتواند زنان الکلی و مردان افسرده را بپذیرد و در مقایسه با زنان، مردان برای بهنمایشگذاشتن نشانههای افسردگی بازخوردهای منفی بیشتری دریافت میکنند.
به همین دلیل است که جامعهشناسان سلامت روان در پیجویی عوامل مؤثر بر بالاتربودن میزان افسردگی در بین زنان در مقایسه با مردان، به ارائة تبیینهای ساختاری و اجتماعی روی آوردهاند؛ چنانکه گرین گلاس (1999) به نقشهای اجتماعی و جنسیتی اشاره میکند که موجب میشود در مقایسه با مردان، زنان بیشتر درمعرض عوامل استرسزا قراربگیرند. سیگمون و همکاران (1995) سعی کردهاند برحسب نظریههای جامعهپذیری و فشار نقش، به توضیح تفاوتهای جنسیتی در افسردگی بپردازند؛ بدینمعنی که زنان طی فرایند جامعهپذیری میآموزند عواطف خود را بهشکلی منفعلانه به نمایش بگذارند. این مسئله همراه با تفاوتهای جنسیتی در اشغال نقشهای اجتماعی متفاوت و نیز فشارها و محدودیتهای ایفای نقشهای زنانه سبب میشود زنان بیشتر از مردان به افسردگی مبتلا شوند. روزنفیلد (1980) با بهکارگیری نظریة نقش جنسیتی، به تفاوت مردان و زنان در چگونگی بیان و اظهار پرخاشگری و خشم، عزت نفس، روابط با دیگران، و حس کنترل بر محیط اشاره میکند و نتیجه میگیرد که زنان آمادگی بیشتری برای نمایش علائم افسردگی دارند؛ چراکه برای زنان، اظهار و بیان آشکار خشم و پرخاشگری بهلحاظ اجتماعی نامقبول است و آنها مجبورند آن را به درون بریزند و نگرشهای خودنکوهشی را در خود شکل دهند. همچنین، زنان برای تشکیل خودپنداره، توجه بیشتری به نظرات دیگران دارند که این پدیده منجر به این میشود که زنان فاقد یک "خود" مستقل شوند و دربارة خود، برحسب احساسات خودنکوهشی و خودتردیدی قضاوت کنند که حاصلش عزت نفس اندک خواهد بود. علاوهبراین، به نظر روزنفیلد، زنان دسترسی کمتری به منابع دارند و درمییابند که کنترل لازم را بر محیط زندگی خود ندارند و احساسی از ناتوانی در تغییر محیط و کاهش حس کنترل بر زندگی (درماندگی آموختهشده) در آنان شکل میگیرد. تمام این مسیرهای سهگانه، درنهایت، موجب افزایش میزان افسردگی زنان درمقایسهبا مردان میشود. ساچز- اریکسون و کیارلو (2000) تبیینهای اجتماعی- محیطی برای توضیح میزانهای بالاتر اختلالات روانی و به طور خاص، افسردگی در زنان، را حول سه محور اصلی دستهبندی کردهاند: جامعهپذیری جنسیتی کودکان، اشغال پایگاههای اجتماعی پایین در زنان، و ایفای نقشهای اجتماعی متفاوت در مردان و زنان. روزنفلید و اسمیت (2010) در تبیین تفاوتهای جنسیتی در سلامت روان به عواملی نظیر تفاوت جنسیتی در میزان دستیابی به قدرت و منابع، اجرای مسئولیتها و موقعیتهای نقشی متفاوت زنان و مردان، و نیز ویژگیهای شخصیتی متفاوت اشاره کردهاند. تاسیگ و همکاران (1386) با استفاده از مفهوم ساختار اجتماعی و تقسیم آن به پایگاه اجتماعی و نقش اجتماعی، کوشیدند تفاوتهای جنسیتی را تبیین کنند. بهعقیدة آنان، پایگاه اجتماعی به دو دلیل میتواند اهمیت داشته باشد: اول آنکه اشغال پایگاههای اجتماعی گوناگون در ساختار اجتماعی جامعه، سبب میشود تا مردان و زنان به میزانهای متفاوتی درمعرض عوامل استرسزای روانی- اجتماعی قرار گیرند. پایگاههای اجتماعی متفاوت موجب میشود افرادی که درمعرض استرس قرار میگیرند، از منابع و امکانات متفاوتی برای مقابله و مواجهه با استرسزاها برخوردار باشند. تفاوتها و تبعیضهای درآمدی و شغلی بین مردان و زنان، نمونههایی از این تفاوتهای پایگاهی قلمداد میشوند. علاوهبر اهمیت اشغال پایگاههای اجتماعی، آنان به اثرگذاری نقشهای اجتماعی مردان و زنان بر میزان سلامت روان اشاره کردند و با بهکارگیری مفاهیمی نظیر احراز نقش، اجرای نقش، تعدد نقش و فشار نقش سعی کردند نشان دهند که مسائلی نظیر فقدان نقش، عدم ایفای نقشهای رضایتبخش و ناسازگاری ادراکشده بین الزامات نقشهای شغلی و خانوادگی توسط زنان، درنهایت منجر به بالاتربودن میزان اختلالات روانی در بین آنان میشود. علاوهبر مطالعات انجامشده در حوزة قشربندی جنسیتی، پژوهشگران علاقهمند به بررسی نابرابریهای اجتماعی نیز نشان دادهاند که اثر تنشزاهای مزمن یا موقت در ایجاد یا تشدید اختلالات و بیماریهای روانی، زمانی شدیدتر خواهد بود که افراد در متن جامعهای با نابرابریهای اجتماعی شدید، درمعرض این عوامل استرسزا قرار بگیرند. به عبارت دیگر، ترکیبی از عوامل استرسزا و نابرابریهای اجتماعی، احتمال ابتلای افراد را به اختلالات و بیماریهای روانی افزایش خواهد داد (هورویتز، 2007: 82). این مرور کوتاه، بهوضوح حاکی از اثر نیرومند بافت اجتماعی بر سلامت و بیماری روانی افراد و نیز علاقهمندی جامعهشناسان به تمرکز بر این مفاهیم و ایدههای جامعهشناختی در چارچوب رویکرد فرایند استرس است.
2) میانجیها و تعدیلکنندههای استرس: دومین عنصر از مدل فرایند استرس، میانجیها یا تعدیلکنندهها هستند. فرض بر این است که عوامل تعدیلکننده (نظیر حمایت اجتماعی، منابع روانشناختی مثل حس کنترل بر زندگی، عزت نفس، وابستگی بینشخصی، مهمبودن و راهبردهای مقابلهای) مسیرهایی هستند که قرارگرفتن درمعرض استرس را به پیامدها و تجلیات استرس (واکنش به استرس) متصل میکنند (تصویر 2).
میانجیها عواملی هستند که میتوانند رابطة میان تنشزاهای اولیه و نمایش بیرونی استرس را تحتتأثیر قرار دهند. وجود این عوامل میتواند موجب اثر کاهنده یا فزاینده بر فرایند استرس باشد؛ بهگونهای که با تأکید بر هویت فردی، افزایش قدرت کنترل و مدیریت تجارب استرسزا بر توانایی فرد در مقابله با استرس میفزایند و نمایش بیرونی استرس (ابتلای به اختلالات جسمی و روانی) را کاهش میدهند (آنشنسل و فلان، 1999)؛ یا اینکه با افزایش احتمال آسیبپذیری فرد دربرابر عوامل استرسزا، نمایش بیرونی استرس و بروز اختلالات جسمی و روانی را افزایش میدهند. عوامل میانجی میتوانند درونی (ویژگیهای روانشناختی فردی اکتسابی یا ذاتی) یا بیرونی (عوامل محیطی و اجتماعی) باشند (باترز، 2001: 33).
به اعتقاد پیرلین (2010) برخی میانجیهایی که درمقابلهبا عوامل تنشزا تأثیرگذارند عبارتند از حمایت و همبستگی اجتماعی، نظامهای اعتقادی، راهبردهای مقابلهای و خودپنداره که شامل میزان کنترل فردی و عزت نفس است (پیرلین، 2010: 209). منابع میانجی و تعدیلکنندهای که بیشترین توجه را در ادبیات جامعهشناسی به خود معطوف کردهاند، حمایت اجتماعی و استراتژیهای مقابلة فردی (مانند حس کنترل بر زندگی)[37] هستند (مکلئود و لایولی، 2007: 277).
حمایت اجتماعی
جامعهشناسان سلامت روان اعتقاد دارند که پریشانی و اختلالات روانی، پیامدهای حتمی و اجتنابناپذیر رخدادهای ناخوشایند و استرسهای زندگی نیستند؛ چراکه تمام افرادی که درمعرض استرسزاهای یکسانی قرار دارند، لزوماً بهیکاندازه دچار اختلالات جسمی و روانی نمیشوند؛ ازاینرو، آنان بهدنبال شناسایی عوامل میانجی و تعدیلکنندة اجتماعی بودهاند که در فرایند تبدیل استرس به اختلالات روانی اثر میگذارند. یکی از مهمترین منابع میانجی و تعدیلکنندة استرس، که از اولین سالهای شکلگیری رویکرد فرایند استرس جای خود را در ادبیات این حوزه باز کرده است، حمایت اجتماعی[38] است.
در طول سهدهة اخیر، تعریفها و برداشتهای متفاوتی از حمایت اجتماعی شده است. یکی از بهترین نمونههای مفهومپردازی بهکوشش کوب (1976) صورت گرفته است. کوب حمایت اجتماعی را نوعی از اطلاعات میداند که به یکی از این چند دستهبندی تعلق داشته باشد: 1. اطلاعاتی که سبب شود فرد به این نتیجه برسد که دیگران دوستش دارند 2. اطلاعاتی که فرد را به این نتیجه برساند که دیگران به او ارج مینهند 3. اطلاعاتی که این احساس را به فرد بدهد که در یک شبکة ارتباطی قرار دارد و درقبال آن شبکه، مسئولیتها و الزامهایی برعهده دارد (کوب، 1976: 300). بعد از کوب، واکس (1988) اظهار کرد که بهتر است حمایت اجتماعی را فراسازه[39] در نظر بگیریم که متشکل از چندین سازة نظری مقبول و معتبر است. به نظر او، سه مورد از این سازهها عبارتاند از منابع شبکة حمایتی، رفتار حمایتکننده و ارزیابی ذهنی از حمایت (ترنر و براون، 2010: 203).
در پاسخ به این سؤال که حمایت اجتماعی چه چیزی را برای شخص فراهم میآورد، دستهبندیهای گوناگونی از مفهوم حمایت اجتماعی به عمل آمده است. درمجموع، رایجترین انواع حمایتهای اجتماعی که پژوهشگران معرفی کردهاند و در تحقیقات پرشمار بررسی شده است شامل سه مقولة حمایت اجتماعی عاطفی، ابزاری، و اطلاعاتی است: 1. حمایت اجتماعی عاطفی: حمایت اجتماعی عاطفی دربردارندة احساس همدلی، مراقبت و توجه، و علاقه به شخص است. این نوع حمایت میتواند شخص را به داشتن احساس راحتی و آسایش، اطمینان، تعلقداشتن و کانون محبّت قرارداشتن به هنگام استرس و تنش مجهز کند (سارافینو، 1998: 98). 2. حمایت اجتماعی ابزاری: حمایت ابزاری به کمکهای مادی، عینی، و واقعی اطلاق میشود که فرد از دیگران دریافت میکند. این نوع حمایت به افراد کمک میکند تا نیازهای روزانة خود را تأمین کنند و شامل عناصری از کمکهای مادی و عینی (نظیر قرضدادن پول یا کمککردن در نظافت منزل) است (درنتا و همکاران، 2006: 598). 3. حمایت اجتماعی اطلاعاتی: بهدستآوردن اطلاعات ضروری ازطریق تعاملهای اجتماعی با دیگران را حمایت اطلاعاتی تعریف کردهاند (گاچل و دیگران، 1377: 108).
از زاویة دیگر، حمایت اجتماعی را میتوان دارای دو بعد دانست: حمایت اجتماعی ادراکشده[40] یا ذهنی، و حمایت اجتماعی دریافتشده[41] یا عینی. حمایت ادراکشده باور یا ارزیابی فرد از میزان دریافت حمایتهای عاطفی، ابزاری و اطلاعاتی است؛ یعنی این تصور که فرد در ذهن خود چنین میپندارد که در مواقع نیاز، کسانی هستند که به او کمک کنند و از او حمایت به عمل آورند. درحالیکه حمایت دریافتشده میزان حمایتی است که به طور واقعی و ملموس وجود دارد و فرد در مواقع نیاز آن را عملاً دریافت میکند. چنانکه ویل و باومن اشاره کردهاند، امروزه حمایت اجتماعی به یکی از مهمترین سازههای تحقیقات سلامت روان تبدیل شده است. یافتههای بسیاری در تأیید این مطلب در تحقیقات جامعهشناسی سلامت روان وجود دارد که نشان میدهد برقراری پیوندهای اجتماعی با دیگران، سبب دریافت حمایت اجتماعی و درنتیجه بهبود سلامت روان میشود (هورویتز، 2007). کوب[42] (1976) نشان داده است که حمایت اجتماعی، بر جلوگیری از ابتلا به اختلالات روانی و نیز کمک به روند بهبود برخی بیماریهای روانی (ازقبیل افسردگی و الکلیسم) تأثیر عمیقی دارد. بیمارانی که از حمایت اجتماعی بالایی برخوردارند، دورههای درمانی موفقتر و کوتاهمدتتری را برای رهایی از بیماری سپری میکنند (کوب، 1976: 310). آنگونه که ترنر و براون (2010: 203) گفتهاند، حجم عظیمی از مطالعات حاکی از آن است که رابطة نیرومندی بین سنجههای سلامت روان با میزان حمایت اجتماعی ادراکشده وجود دارد.
برای تبیین و توضیح چگونگی تأثیر حمایت اجتماعی بر سلامتی، دو مدل نظری مطرح شده است: مدل تأثیر مستقیم[43] یا تأثیر کلی حمایت اجتماعی، و مدل تأثیر غیرمستقیم یا فرضیة ضربهگیر[44] حمایت اجتماعی. مدل تأثیر مستقیم حمایت اجتماعی بیان میکند که حمایت اجتماعی، صرفنظر از اینکه فرد تحت تأثیر استرس و فشارهای روانی باشد یا نه، باعث میشود فرد از تجارب منفی زندگی پرهیز کند و این اثرات سودمندی بر سلامتی دارد (سارافینو، 1998: 103). مطالعات متأثر از این مدل بیان میکنند افرادی که در شبکههای حمایتی قرار دارند، کمتر افسردهاند و عمدتاً سلامت روانی بهتری نسبت به افراد فاقد چنین شبکههای حمایتی نشان میدهند.این درحالی است که براساس مدل تأثیر غیرمستقیم یا فرضیة ضربهگیر، حمایت اجتماعی صرفاً برای افرادی مفید و مؤثر است که تحت فشار روانی و استرس قرار دارند. دراینحال، حمایت اجتماعی همانند سپری درمقابل ضربههای ناشی از استرس عمل میکند و نقش تعدیلکنندة آثار منفی حوادث استرسزا را ایفا میکند. به نوشتة ترنر و براون (2010: 206) بخش اعظم علاقهمندی به بررسی اثر حمایت اجتماعی بر سلامت روان، به فرضیة ضربهگیری استرس مربوط میشود که کوب و کاسل (1976) ارائه دادهاند. به عقیدة آنان، حمایت اجتماعی ممکن است اثر استرس زندگی را تعدیل کند یا بهعنوان سپر از شدت صدمهها و آسیبهای جسمی و روانی ناشی از استرس بر سلامت افراد بکاهد. ازنظر کوهن و ویلس، حمایت اجتماعی در حد فاصل بین رویدادهای استرسزا و واکنش به آنها وارد عمل میشود و پاسخ نامناسب به استرس را تضعیف میکند. فقدان حمایت در این مدل، ضرورتاً استرسزا به حساب نمیآید، بنابراین در موقعیت استرس بالا و حمایت کم، آسیب و پریشانی روانی افزایش مییابد، تا در وضعیت استرس بالا و حمایت زیاد (سیم، 2000: به نقل از قدسی، 1382: 132).
مطالعات در زمینة حمایت اجتماعی تاکنون به سه نتیجهگیری مهم انجامیده است: 1. همبستگی اجتماعی رابطهای مستقیم و مثبت با سلامت روانی دارد، اما تأثیر تعدیلکنندة چندانی در تأثیر استرسهای اصلی و جدی بر سلامت افراد ندارد. 2. حمایت اجتماعی ادراکشده نهتنها موجب بهبود سلامت روان میشود، بلکه در تعدیل اثر استرسهای جدی نیز مؤثر است؛ 3. سادهترین و مهمترین سنجة حمایت اجتماعی، برقراری رابطهای صمیمی مبتنی بر اعتماد (مانند رابطة صمیمانه با همسر یا اعضای خانواده) است (تویتس، 1995: 64). چیزی که اهمیت دارد تعداد پیوندهای فرد نیست؛ در تعدیل اثرات استرس، برخورداربودن از رابطهای اعتمادآمیز و صمیمی مؤثرتر از روابط متعدد اما بدون عمق است.
توزیع میزان حمایت اجتماعی در جامعه، از الگویی اجتماعی پیروی میکند و به شکل یکسانی توزیع نشده است. حمایت اجتماعی ادارکشدة افراد متأهل بیش از افراد مجرد است و حمایت اجتماعی ادراکشده با افزایش سن، روند نزولی دارد (میروفکسی و راس، 1989: 8). حمایت اجتماعی ادراکشدة زنان بیش از مردان است و این درحالی است که تعداد شبکههای اجتماعیای که مردان در آنها شرکت دارند بسیار بیشتر است. به اعتقاد بل (1987) این
میتواند به این علت باشد که مردان در دورة زندگی خود روابط گستردهتر ولی کمعمقتری دارند، درحالیکه زنان به عمق روابط اهمیت بیشتری میدهند (بل، 1987: 260).
راهبردهای مقابلهای
کروکت و همکاران (2007) مقابله را فرایندی تعدیلکننده میدانند که تأثیر منفی ناشی از عوامل تنشزا را کاهش میدهد یا از بین میبرد. منابع مقابله آن دسته از ویژگیهای اجتماعی و شخصیتی فردی هستند که افراد در برخورد با تنشزاها از آنها استفاده میکنند. زمانی که از منابع مقابله سخن میگوییم، درواقع به بعد پنهانی سازوکار مقابله با عوامل استرسزا اشاره میکنیم که نشاندهندة توانایی بالقوة انجام مقابله است نه خودِ مقابله (گور،[45] 1985: 266). مهمترین منابع مقابله عبارتاند از احساس خودکنترلی، حس کنترل بر زندگی و عزت نفس.
راهبردهای مقابله تلاشهای رفتاری و شناختی برای مدیریت نیازهایی هستند که در موقعیتهای تنشزا به وجود میآید. این راهبردها را میتوان بهلحاظ محور توجه به دو دسته تقسیم کرد: 1. تلاشهایی که توجه خود را به خودِ نیازهای پدیدآمده در موقعیت تنشزا معطوف میکنند. این راهبردهای مسئلهمدار[46] درجهت حل مسئلة پدیدآمده فعالانه وارد عمل میشوند 2. تلاشهایی که به واکنشهای احساسی که چنین نیازهایی را همراهی میکنند توجه میکنند و راهبردهای هیجان-مدار[47] یا دفاعی نامیده میشوند و بهجای حل مسئله به کنترل احساسات میپردازند (تویتس، 1995: 60). انتظار میرود افرادی که دارای عزت نفس و حس کنترل بالاتری بر زندگی هستند، به استفاده از راهبردهای فعالانة مسئلهمدار گرایش داشته باشند؛ و افرادی که از عزت نفس پایینتر و حس کنترل کمتری بر زندگی بهره بردهاند، به سمت راهبردهای منفعلانهتر و هیجانمدار کشیده شوند. با وجود این، فالکمن و لازاروس[48] (1980) با مطالعة رابطة راهبردهای مقابله با استرس، در بین یکصد زن و مرد میانسال نشان دادهاند که 98 درصد از این افراد از هردو راهبرد درکنار هم استفاده میکنند (فالکمن و لازاروس، 1980: 219). تنشزاهایی که احساس کنترلناپذیربودن را در فرد ایجاد کنند، موجب اتخاذ راهبردهای مقابلة هیجان- مدار میشوند؛ درحالیکه تنشزاهایی که کنترلشدنی ارزیابی شوند، راهبردهای مقابلة مسئله- مدار را در فرد بیدار میکنند (تویتس، 1995: 61).
به عقیدة پیرلین (1989) اگرچه مقابله به اعمال و ادراکهای افراد مربوط میشود، میتواند کانون توجه جامعهشناسان قرار گیرد، چراکه فرد میتواند همانند دیگر رفتارها، روشهای مقابله با استرس را نیز از گروه مرجع اجتماعی خود بیاموزد و درونی کند. یکی دیگر از مسائلی که باید هدف توجه جامعهشناسان استرس قرار بگیرد، شناسایی رابطة بین پایگاه اقتصادی- اجتماعی افراد و روشهایی است که برای مقابله با استرس بهکار میگیرند (پیرلین، 1989: 250). مطالعات نشان میدهند که گرچه احساس کنترل بر زندگی بهمثابة عامل میانجی و راهبرد مقابلهای، اختلالات روانی حاصل از استرس را کاهش میدهد (رودین،[49] 1986)، به شکل یکسانی در جامعه توزیع نشده است. زنان، اقلیتهای قومیتی، افراد مجرد، و افرادی که از تحصیلات کمتری برخوردارند، معمولاً احساس کنترل کمتری دارند و درمقابل، گروههایی که در نظام قشربندی اجتماعی جایگاه بالاتری را به خود اختصاص دادهاند، مقادیر بیشتری از حس کنترل بر زندگی را ادراک میکنند (تویتس، 1995: 61-60).
بنابراین، میتوان استدلال کرد که آسیبپذیری افتراقی دربرابر عوامل استرسزای اجتماعی، با کمک میانجیهایی مانند حمایت اجتماعی و منابع مقابله با استرس، ایجاب میکند که به بافت اجتماعی و پایگاه اقتصادی- اجتماعی افراد در نظامهای قشربندی توجه شود. پیرلین و اسکولر (1978) به این مسئله اشاره کردهاند که زنان و افرادی که سطح تحصیلات و درآمد پایینتری دارند، به احتمال زیاد دربرابر پریشانی ناشی از استرس نقشی، از روشهای مقابلهای استفاده میکنند که کارآمدی چندانی نداشته باشند. آنان به این نتیجه میرسند که گروههایی که درمعرض دشواریهای بیشتری قرار میگیرند، کمتر از دیگران توانایی مقابله دارند (پیرلین و اسکولر، 1978: 18). به نظر میرسد رابطة میان تأثیرگذاری و کارآمدی راهبردهای مقابلهای و عوامل اجتماعی (همانند نابرابری اجتماعی یا قرارگرفتن در پایگاه اجتماعی سطح پایین)، نیازمند مطالعات جامعهشناختی بیشتری است.
3) تجلیات و پیامدهای استرس: جامعهشناسان غالباً به اثرهای استرس بر بروز نشانههای بیماریهای افسردهکننده، اختلالات تشخیصپذیر جسمی و روانی، مصرف الکل، و بیماریهای جسمی بهمثابة مهمترین نشانهها و پیامدهای استرس اشاره میکنند. هرچند شکل و ماهیت نمایش بیرونی اثرات منفی استرس بر افراد نیز تحت تأثیر عوامل فرهنگی- اجتماعی تغییر میکند، این بخش از فرایند استرس در جامعهشناسی سلامت کمتر هدف توجه واقع شده است و اندیشمندان این حوزه، عموماً توجه خود را معطوف به علتشناسی استرس اجتماعی و نیز اثرات میانجیها و تعدیلکنندههای روانی- اجتماعی کردهاند. با وجود این، برخی پیامدهای ناشی از اثرات استرسهای اجتماعی در تحقیقات جامعهشناختی و روانشناسی اجتماعی شناسایی شدهاند. گرچه روانشناسان و روانپزشکان به بررسی آسیبهای روانیای علاقهمندند که ریشههای ژنتیکی و زیستی قدرتمندی دارند (نظیر اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی)، محققان اجتماعی و جامعهشناسان سعی در شناسایی اختلالاتی دارند که با علتشناسی اجتماعی تبیینپذیر باشند (نظیر اضطراب و افسردگی) (پیرلین، 1989: 253). البته این تفاوتها بهطور منطقی نیز لازم است و جامعهشناسان باید از غوطهخوردن در مدلهای بالینی، اپیدمیولوژیک و موردپژوهی خودداری کنند. جامعهشناسان نباید و نمیتوانند به تغییرات غددی یا سیستم ایمنی بدن بهعنوان عوامل اثرگذار بر اختلالات روانی توجه کنند، چراکه مهارت و ابزار کافی برای این بررسی را در اختیار ندارند. درعوض، جامعهشناسان استرس باید به مسائلی توجه کنند که ازطریق مشاهدة مستقیم، اسناد و مدارک ثبتشده یا دادههای ثانویه و گزارشهای شخصی[50] افراد قابل دستیابی باشند (همان).
بااینحال، مطالعات پرشماری انجام شده است که حاکی از اثرگذاری عوامل ساختاری و بافت اجتماعی زندگی افراد بر نحوة نمایش نشانههای اختلالات روانی است. برخی مطالعات نشان دادهاند که استرسهای موجود در محیط شهرهای بزرگ، بهویژه در جوانان طبقات پایین، اختلالاتی مانند مشکلات اجتماعی- عاطفی، مشکلات رفتاری، علائم افسردگی و عدم موفقیت در تحصیل را ایجاد میکنند (مندلسون[51] و همکاران، 2010: 985). شواهدی مبنی بر این وجود دارد که افرادی که دچار حوادث تروماتیک میگردند، ممکن است به برخی عوارض روانی نظیر افسردگی، خشونت و اختلال تنشزای پس از سانحهمبتلا شوند (ویلیامز و همکاران، 2004: 138). تایلور و ترنر (2002) به رابطة میان تبعیض نژادی ادراکشده و نشانههای افسردگی اشاره کردهاند. یافتههای آنان نشان داده است که تبعیض نژادی ادراکشده به بروز نشانههای افسردگی منجر میشود؛ ضمن اینکه طبقه بهمثابة عامل تعدیلکننده عمل میکند؛ یعنی افرادی که میزان بالایی از تبعیض نژادی را ادراک میکنند و در طبقة اجتماعی- اقتصادی پایینتری قرار دارند، بیشترین میزان از نشانههای افسردگی را بروز میدهند (تایلور و ترنر، 2002: 220). بَنکس و همکاران[52] (2006) مطالعهای درهمینزمینه انجام دادهاند و به یافتههای مشابهی دست یافتهاند. ییپ و همکاران[53] (2008) با مطالعة دوهزار آسیایی ساکن امریکا بر وجود رابطة میان پریشانی روانی و تبعیض قومیتی گواهی دادهاند.
واکنشهای ایجادشده دربرابر استرس نیز توزیع الگومندی در جامعه دارد و تصادفی توزیع نشده است. مطالعات جامعهشناسی عواطف[54] با بررسی برخی نمودهای عاطفی ناشی از استرسهای مزمن و حوادث زندگی، الگوهای اجتماعی معناداری را در واکنش به استرس شناسایی کردهاند. برای نمونه، سیمون و نات[55] نشان دادهاند افرادی که سطح تحصیلات و درآمد کمتری دارند، مجردها، زنان و اقلیتهای قومیتی، بیش از افراد تحصیلکرده، ثروتمندان، متأهلان و مردان سفیدپوست، دستخوش عواطف منفی میشوند (سیمون، 2006: 261). مطالعات هوچشیلد[56] (1979؛ 1983) در زمینة مدیریت عواطف نیز نشان داده است که تفاوتهایی اساسی در فرهنگهای عاطفی، هنجارهای عاطفی و یادگیری اجتماعی عواطف در جوامع و خردهفرهنگهای گوناگون وجود دارد؛ او به تفاوتهایی در نحوة تجربه و بیان عواطف بهلحاظ پایگاهی، طبقاتی و جنسیتی اشاره میکند و با نشاندادن این تنوعها ادعا میکند که تجربه و بیان عواطف، فقط واکنشی فردی نیست، بلکه نمایش و بیانی اجتماعی نیز هست که با فرایندهای یادگیری و هنجارهای موجود در جامعه ارتباط دارد و با توجه به برداشتها و باورهای فردی ریشهدار در ساختار اجتماعی درباب رفتارهای مناسب و نامناسب انجام میشود (1983: 56). با مطالعة دقیق نحوة واکنشهای افرادی با خاستگاههای متفاوت قومی، نژادی، جنسیتی و طبقاتی، این نتیجه به دست میآید که واکنشهای عاطفی در این گروهها بهقدری متفاوتاند که میتوان از "جهانی از واکنشها"[57] سخن به میان آورد (سیمون، 2006: 262). برای نمونه، در بحث تفاوتهای جنسیتی در نمایش نشانههای اختلالات روانی ناشی از استرس، روجرز و پیلگریم (2005) به دستهبندی این اختلالات پرداختهاند و با بررسی پژوهشها نشان دادهاند که میتوان روی یک پیوستار، اختلالات روانی را برحسب جنسیت مرتب کرد: 1. اختلالات فقط زنانه (نظیر افسردگی پس از زایمان)، 2. اختلالات بهشدت زنانه (نظیر بیاشتهایی عصبی)،
3. اختلالات بیشتر زنانه (نظیر افسردگی و اضطراب)، 4. اختلالات خنثی بهلحاظ جنسیتی و شایع در هردو جنس (نظیر اسکیزوفرنی و اختلال دو قطبی)، 5. اختلالات بیشتر مردانه (نظیر سوءمصرف مواد)، و 6. اختلالات بهشدت مردانه (نظیر اختلال شخصیت ضد اجتماعی). البته این تصویر، بهگفتة روجرز و پیلگریم، مربوط به امریکای شمالی و اروپاست و ممکن است در دیگر کشورهای جهان وضعیتهای متفاوتی وجود داشته باشد. مثلاً در کشورهای درحالتوسعه، اختلالات تغذیه به شکل بیاشتهایی عصبی پدیدهای ناشناخته است، یا در کشور چین، میزان افسردگی و اختلالات روانرنجوری در مردان بیشتر از زنان است؛ درحالیکه میزان اسکیزوفرنی در زنان بیشتر از مردان گزارش شده است که به مسائل فرهنگی آن کشور در بیارزششمردن زنان و کنترل اجباری آنان مربوط میشود (روجرز و پیلگریم، 2005: 63).
بدینترتیب، میتوان مدعی شد که جنسیت، ویژگی اجتماعی و شاخصی از پایگاه اجتماعی است که بر روشهای نمایش واکنش به عوامل استرسزا تأثیرگذار است. ازاینرو، بروز نشانههای افسردگی، روشی معمول برای نشاندادن پیامدهای استرس در زنان است؛ درحالیکه نشانههای رفتاری مانند استعمال الکل یا مواد مخدر در بین مردان رخ میدهد (آویسون و ترنر، 1988). برخی پژوهشگران بر این باورند که نحوة جامعهپذیری جنسیتی میتواند بر چگونگی بهنمایشدرآمدن شکل پریشانی عاطفی و روانی در بزرگسالی مؤثر باشد. بدینمعنی که دختران تشویق میشوند تا پریشانیهای خود را به درون بریزند و آنها را پنهان کنند، درحالیکه به پسران آموخته میشود آن را بیرونی کنند و درمعرض نمایش قرار دهند. درونیکردن پریشانیها منجر به بروز اختلالاتی نظیر افسردگی، اضطراب، و افکار خودکشی در بین زنان میشود؛ درحالیکه بیرونیکردن پریشانی منجر به رفتارهای ضد اجتماعی، مصرف مواد و ارتکاب خودکشی در بین مردان میشود (ساچز- اریکسون و کیارلو، 2000: 607).
1) بافت اجتماعی: تعامل بین منابع استرس، میانجیها و پیامدهای استرس، همگی در یک بافت اجتماعی رخ میدهد که برحسب نقشها و پایگاههای اجتماعی و اقتصادی اشغال شده توسط فرد تعریف میشود. در تصویر3 مدل فرایند استرس را مشاهده کنید:
|
برای پیرلین، وجه مشخصة مطالعة جامعهشناختی استرس، توجه به اثرات پایگاهها و نقشها در نظام نابرابری اجتماعی بر بروز استرس است. جایگاه فرد در ساختار جامعه، غیرمستقیم، ازطریق میزان قرارگرفتن درمعرض استرس و نیز برخورداری از منابع تعدیلکنندة استرس، بر سلامتی تأثیر میگذارد (آویسون و توماس، 2010: 245). بههمیندلیل است که تاسیگ و همکاران (1386) دلیل اصلی ابتلای افراد به اختلالات و بیماریهای روانی را ساختار اجتماعی جامعه دانستهاند و معتقدند اشغال پایگاههای اجتماعی متفاوت و ایفای نقشهای اجتماعی گوناگون سبب میشود اولاً افراد درمعرض عوامل استرسزای متفاوتی قرار بگیرند (تفاوت در میزان، نوع، شدت، و پایداری استرسورها)، و ثانیاً به منابع متفاوتی جهت مقابله و مواجهه با عوامل استرسزا دسترسی داشته باشند. تأکید پیرلین (1989؛ 1999) بر بافت اجتماعی که فرایند استرس در آن عمل میکند، بهسرعت به یکی از رویکردهای غالب در جامعهشناسی سلامت و بیماری تبدیل شد.
وضعیت کنونی پژوهشهای فرایند استرس
مطالعة جامعهشناختی استرس بهمثابة یکی از حوزههای پژوهشی پربار و مولد تداوم یافته است. تأکید پیرلین (1989؛ 1999) بر اثرات بافت اجتماعی در مدل فرایند استرس برای پژوهشگران آشکار ساخت که این مدل نظری، از ظرفیت و قابلیت کافی برای تبیین الگوهای اجتماعی سلامتی و بیماری برخوردار است. بدینترتیب، مدل استرس اجتماعی الهامبخش پژوهشهای بیشماری در زمینة اثرات عوامل اجتماعی و اقتصادی بر سلامت و بیماری جسمی و روانی شد. تمام این پژوهشها نشان دادند که جایگاههای اجتماعی افراد در جامعه، برحسب پایگاهها و نقشهای اجتماعی آنها، دلالتهای مهمی برای میزان و نوع استرسورهایی به همراه خواهد داشت که درمعرض آنها قرار میگیرند (آویسون و توماس، 2010: 245). به عقیدة آویسون و توماس، علاقة مداوم و پایدار به انجام پژوهش در حوزة جامعهشناسی استرس، تا حدودی ناشی از سه پیشرفت مفهومی و روششناختی بوده است که الهامبخش پژوهشهای جدید شدهاند:
1) استرس در طول دورة زندگی: شاید عمیقترین تأثیر جامعهشناسی استرس، ترکیبکردن رویکرد دورة زندگی[58] با پارادایم فرایند استرس بوده است. پیرلین و اسکاف (1996) بر این باورند که به موازات افزایش سن، زندگی افراد دستخوش تغییر و بازسازی میشود؛ بهگونهای که نقشها و پایگاههای آنها تغییر میکند و درنتیجه، نوع و میزان استرسورهایی که درمعرض آنها قرار میگیرند و نیز سطوح و منابع حمایت اجتماعی دستخوش تغییر میگردد. این رهیافت را لیندا جورج (1999؛ 2007) تکمیل کرد. او استدلال کرد که مصائب و مشکلات زندگی در سنین پایین، نظیر فقر در دوران کودکی یا سوءرفتار با کودکان و بیتوجهی به آنها، و نیز خشونت خانوادگی، اثرات پایدار و ماندگاری بر سلامت روان افراد در سنین بالاتر بهجای میگذارد. به نظر او، یک ویژگی مهم پژوهشهای دورة زندگی در زمینة سلامت روان، تأکید آن بر مفهوم زندگیهای بههمپیوسته یا متصل[59] است؛ این اندیشه که تجربههای زندگی عضو خانواده، میتواند اثرات عمیقی بر دیگر اعضای خانواده داشته باشد، مثلاً بیکارشدن نانآور خانواده، میتواند موجب بیماری یکی از فرزندان یا طلاق والدین شود. پیرلین و همکاران (2005) در ارتقای مفهومی پیوند رویکرد دورة زندگی با پژوهشهای فرایند استرس، به تعدادی از فرایندها اشاره کردهاند که ظرفیت تأثیرگذاری بر نوع رابطة بین استرس و سلامتی در طول دورة زندگی را دارند، ازجمله اثر مشقتها و فشارهای اقتصادی و تجربههای تبعیضآمیز؛ تکثیر و ازدیاد استرس؛ و ارتباط بین چگونگی اکتساب پایگاه اجتماعی و میزان قرارگرفتن درمعرض استرس. به باور او، این ایدهها، بدون شک، کانون پژوهشهای بعدی در حوزة جامعهشناسی استرس خواهند بود.
2) پیچیدگیهای مربوط به بافت و زمینة اجتماعی: یکی از موضوعهای تداومیافته در پژوهشهای استرس، توجه ویژه به متن و بافت اجتماعیای بوده است که استرس در درون آن تجربه میشود. ویتون (1990) یکی از رساترین جلوههای این موضوع را در مطالعاتش در زمینة چگونگی تأثیرگذاری بافت اجتماعی در میزان اثرگذاری حوادث استرسزا بر آشفتگی و پریشانی روانی نشان داد. او اثبات کرد که پیامدهای پریشانکنندة حوادث زندگی، نظیر طلاق، بستگی به این دارد که آیا طلاق راهی برای پایاندادن به ازدواجی پر از کشمکش و خروج از بحران است، یا اینکه خود سرآغاز مسیری است که منجر به مشکلات و گرفتاریهای جدید خواهد شد. اثرات اخراج از شغل و بیکاری نیز به کیفیت ادراک فرد از شغل منوط است. ترنر و همکاران (1992؛ 2008) نیز استدلال کردند که تأثیر حوادث و مصائب زندگی، به میزان قابلحلبودن آنها از دیدگاه افراد درگیر وابسته است. بدینمعنا، بافت اجتماعی- روانی استرس تعیینکنندة اثرات آن خواهد بود و نه لزوماً ماهیت عامل استرسزا یا خود استرس بهمثابة حالتی عاطفی.
3) بسط مداوم فهرست انواع استرسورها: جامعهشناسان به تفکر و تحقیق دربارة ابعادی از زندگی اجتماعی ادامه میدهند که افراد بهمثابة حوادث یا حالات استرسزا تجربه میکنند. به نظر میرسد علاوهبر ابعادی نظیر فشارهای مزمن روزمره، مصائب و آسیبهای دوران کودکی و بزرگسالی، و تبعیض ادراکشده، برخی تجربههای استرسزا نیز وجود دارند که واردکردن آنها در پارادایم استرس میتواند توانمندی این دیدگاه نظری را تقویت کند؛ برای مثال:
- اثرات تروماهای تاریخی، نظیر نسلکشیهای فرهنگی یا تصفیههای نژادی بر انتقال بیننسلی تروما و اثرات آن بر سلامت روان که البته هنوز باید مطالعات و بررسیهای زیادی دراینزمینه انجام گیرد (اوانز-کمپبل و همکاران، 2007).
- بررسی تجربههای استرسزای افراد مبتلا به بیماریهای بدنامکننده نظیر ایدز (فرد مبتلا به ویروس اچ. آی. وی)، که مبهم و تیرهبودن آینده میتواند بهمثابة استرسور عمل کند (وایت و همکاران، 2008).
- فرایند تکثیر و تشدید استرس به صورت ارتباطات درونی و متقابل استرسورها با یکدیگر؛ بدینمعنی که استرسور اولیه میتواند منجر به خلق و ایجاد استرسور ثانویه شود. دستکم در دو بافت و زمینه این تکثیر صورت میگیرد: 1) از دیدگاه رویکرد دورة زندگی، استرس فرد میتواند به فردی دیگر منتقل شود 2) زمینة دوم آن است که در آن، عامل استرسزا موجب فعالشدن عامل استرسزای دیگر میشود (پیرلین و همکاران، 1997). به باور توئیتس (2010)، عوامل استرسزا طی دورههای مختلف زندگی و در طی نسلها، تکثیر میشوند که نتیجة این وضعیت ایجاد، تداوم و گسترش شکاف سلامتی بین گروههای اجتماعی محروم و برخوردار است. فرایند بسط و تکثیر عوامل استرسزا، دستکم به سه شکل زیر رخ میدهد:
1) گسترش استرس از یک قلمرو زندگی به قلمرو دیگر: برای نمونه تسری استرس از قلمرو خانوادگی (مراقبت از فرد بیمار در خانواده) به قلمرو شغلی (ضعف عملکرد شغلی و ترک کار یا اخراج از محل کار) یا بالعکس از قلمرو شغلی (بیکارشدن) به قلمرو خانوادگی (مشکلات والدگری یا طلاق). نتیجة این وضعیتها افزایش احتمال پریشانی، افسردگی و بیماری روانی و جسمی خواهد بود.
2) گسترش طولی و زمانی استرسورها: استرسورها نهتنها در کوتاهمدت، بلکه طی مراحل مختلف زندگی میتوانند تکثیر شوند و افزایش یابند، مثلاً حوادث زندگی و تنشهای دوران کودکی میتوانند موجب تولید تجربههای تنشزا در دوران بزرگسالی شوند (فرایند انباشت مصائب و آسیبها درمقابلِ فرایند انباشت مزیتها).
3) گسترش نسلی استرسورها: استرسورها میتوانند طی نسلها و دربین افراد درگیر در مجموعة نقشی نیز افزایش یابند و تکثیر شوند، برای مثال در روابط بین والدین و فرزندان، استرسهای واردشده به والدین (نظیر طلاق، بیکاری، فقر، تکوالدگری) به فرزندان منتقل میشود. همچنین والدینی که خود تحت استرس و فشار روانی باشند ممکن است توجه کمتری به فرزندانشان داشته باشند، حمایت اندکی از آنان به عمل آورند و نظم کمتری به آنان بیاموزند که چنین وضعی ممکن است به افزایش پریشانی، افسردگی، مشکلات رفتاری، و افت تحصیلی فرزندان منجر شود.
تکثیر و تشدید استرسورها را میتوان بخشی از فرایند بازتولید محرومیت اجتماعی از نسلی به نسل دیگر دانست که ازاینطریق، شکاف سلامتی بین گروههای محروم و برخوردار حفظ یا تشدید میشود. برهمیناساس، دانفر (2003) به ارائة نظریة انباشت محرومیت/ برخورداری پرداخت که مطابق آن، منابع و موانع تجربهشده در اوایل زندگی، طی مراحل بعدی زندگی ترکیب و انباشته میشوند و درنتیجه طی زمان طولانی، موجب بروز تفاوتهایی در سلامتی، طول عمر، و بهزیستی در درون یگ گروه سنی معین میگردند. این نظریه شکل اجتماعیشدة نظریة "اثر ماتیو[60]" مرتون (1968) در حوزة جامعهشناسی علم است که افراد برخوردار از مزایا و مواهب، در طول زمان به امتیازها و داشتههایشان افزوده میشود، درحالیکه افراد محروم و فاقد امتیاز، قادر به محافظت از اندکداشتههای خود نیستند و به طور روزافزونی آنچه را دارند نیز از دست میدهند (توئیتس، 2010: 46).
ضعفها و قوتهای رویکرد فرایند استرس
ضعفها
1. یکی از مسائلی که پس از گسترش و سلطة رویکرد فرایند استرس در جامعهشناسی سلامت روان در دهههای اخیر رخ داده است و تغییری اساسی در موضوع مطالعات رابطة استرس و سلامت روان ایجاد کرده است، توجه رویکرد فرایند استرس به اختلالات روانی غیرجدی یا روانرنجوریهای خفیف است؛ بدینمعنا که محققان این حوزه بیشازپیش به مطالعة اختلالات روانی خفیف و کماهمیتتر پرداختهاند که سبب شده است تا مطالعة بیماریهای روانی جدی در حاشیه قرار بگیرد (جورج، 2007: 200).
2. علاوهبراین، مطالعهها دربارة عوامل تعدیلکننده و میانجی فرایند استرس، که عمدتاً بر مفاهیمی نظیر حمایت اجتماعی و راهبردهای مقابلهای بنا شدهاند، از ابعاد کلان اجتماعی غفلت ورزیدهاند؛ بدینمعنی که همواره حمایت اجتماعی مؤلفهای فردی یا بینفردی در نظر گرفته شده است و توجه به حمایت اجتماعی در سطح نظامهای اجتماعی (محلات، شهرها، نهادهای مدنی و...) تاکنون در دستور کار جامعهشناسان سلامت و پزشکی قرار نگرفته است. این درحالی است که توجه به سطوح میانه و کلان میتواند مباحث حمایت اجتماعی را بیشازپیش در چارچوب رشتة جامعهشناسی قرار دهد و پاسخگوی پرسشهای اساسی در زمینة سازوکارهای اثرگذاری شبکههای اجتماعی بر سلامتی باشد.
3) یکی دیگر از ضعفهای رویکرد فرایند استرس در زمینة عوامل میانجی آن است که در بحث حمایت اجتماعی، معمولاً دریافتکنندة حمایت اجتماعی در کانون توجه قرار میگیرد و حمایتکنندگان و نحوة تعامل آنان با دریافتکنندگان حمایت اجتماعی، کمتر هدف بررسی پژوهشگران قرار گرفتهاند. درواقع، سازة تعاملی ویژگی فردی درنظر گرفته میشود. زمانی که ماهیت اجتماعی و دوجانبهبودن حمایت اجتماعی نادیده گرفته میشود، تصویر ناقصی از عملکرد آن ترسیم خواهد شد. فهم اشکال حمایت، دوجانبهبودن آن، رابطة بین جستوجو و دریافت حمایت، پایایی و ماندگاری آن، و اینکه آیا دریافت حمایت اجتماعی برای دریافتکننده رضایت و خشنودی به همراه داشته است یا نه، زمانی امکانپذیر خواهد بود که به رابطة متقابل دهنده- گیرندة حمایت اجتماعی بهمثابة رابطهای دوجانبه و تعاملی توجه شود.
قوتها
مطالعات فرایند استرس دو خدمت بزرگ به رشتة جامعهشناسی کرده است: یکم، این مطالعات با پیوندزدن حوزة سلامت روان به زیرشاخههای دیگر رشتة جامعهشناسی، سبب ایجاد ادبیات نظری و تجربی غنی شده است. به دلیل توجه این حوزه به رابطة میان متغیرهای اجتماعی گسترده با فرایند تولید استرس اجتماعی و واکنش به آن، پیوند جامعهشناسی سلامت با حوزههای بومشناختی، سازمانی، نهادی، شهری و... برقرار شده است (مکلئود و لایولی، 2007: 279). ازسوی دیگر، رویکرد فرایند استرس با ایجاد پیوند بین رشتههای روانشناسی و جامعهشناسی، زمینهای را برای مطالعات میانرشتهای نظیر روانشناسی اجتماعی استرس مهیا کرده است؛ بهگونهای که از سال 1985 تا سال 1995، سههزار مقالة علمی در زمینة رابطة میان استرس و سلامت، فقط در مجلات جامعهشناسی و روانشناسی بینالمللی به چاپ رسیده است (تویتس،[61] 1995: 53).
دوم آنکه، استفاده از رویکرد فرایند استرس با نگاهی جامعهشناختی نشان داده است که رشتههای علوم رفتاری و علوم پزشکی ممکن است بهتنهایی قادر نباشند تمام ابعاد پیچیدة سلامت و اختلال روانی را شناسایی کنند. ازاینرو، رویکرد فرایند استرس، با نشاندادن علتها، ابعاد و پیامدهای اجتماعی بروز برخی اختلالات روانی، راه را برای انجام سیاستگذاریهای مناسب جهت ارتقای سطح سلامت روان و کاهش میزان اختلالات روانی در جامعه هموار کرده است. ازجمله دلالتهای سیاستگذارانة این رویکرد آن است که با اشاره به نقش عوامل اجتماعی در ایجاد اختلالات روانی و نیز ناکارآمدیهای موجود در نظام اجتماعی، سیاستگذاریهای متمرکز بر درمانهای فردی- پیشنهادشده ازسوی متخصصان علوم رفتاری و پزشکی- را به چالش کشیده و با برجستهساختن نقش ساختارهای اجتماعی در بروز این اختلالات، توجه عمومی را به نقایص موجود در جامعه معطوف ساخته است. بنابراین، اصلاح ساختارهای اجتماعی بهمنظور کاهش فشارهای روانی مهمترین راهکار پیشنهادی جامعهشناسانی است که با طراحی مدل فرایند استرس درپی کاهش میزان اختلالات روانی در جامعه بودهاند.
طی سه دهة گذشته، جامعهشناسان توانستهاند درباب فرایند استرس نقاب از چهرة بسیاری از مجهولات بردارند و آنها را به معلومات جامعهشناختی تبدیل کنند. پیشرفتهای چشمگیر نظری و مفهومی در رویکرد فرایند استرس، الهامبخش پژوهشهای بیشماری بوده است. نتیجة این پیشرفتهای نظری و روشی آن بوده است که جامعهشناسان سلامت روان توانستهاند توجه علاقهمندان به مشکلات سلامت و بیماری روانی را به این احتمال جلب کنند که بسته به جایگاه و مکان افراد در ساختار اجتماعی، انواع گوناگونی از عوامل استرسزا ممکن است پیامدهای متفاوتی برای افراد به همراه داشته باشند و نیز موجب شوند که آنها واکنشهای متفاوتی به تجربههای استرسزا از خود نشان دهند. گرچه نتایج بهدستآمده در زمینة فهم واکنش افراد به استرس بسیار گرانسنگ و مغتنماند، هنوز چالشهای مهمی پیش روی آنان قرار دارد. آویسون و توماس (2010) این چالشها را در دو دستة کلی طبقهبندی کردهاند: 1) جامعهشناسان سلامت روان و استرس باید بتوانند نقشة دقیقی ترسیم کنند تا به کشف پیچیدگیهای مربوط به چگونگی و چرایی قرارگرفتن افراد درمعرض انواع گوناگون عوامل استرسزا نائل شوند. 2) جامعهشناسان بایدکشف کنند که چگونه موقعیت فرد در بافت اجتماعی جامعه، بر تجربهها، ادراکها و ارزیابیهایش از تجربههای استرسزا تأثیر میگذارد و این عوامل چه پیامدهایی برای سلامتی فرد به همراه دارند (آویسون و توماس، 2010: 261).
بحث و جمعبندی
رویکرد فرایند استرس که پیرلین (1978؛ 1981) آغازکنندة آن قلمداد میشود، از اوایل دهة1980 تاکنون سیطرة خود را در مطالعات جامعهشناختی استرس حفظ کرده است. این به دنبال شناسایی سازوکارهای تأثیرگذاری عوامل اجتماعی بر شکلگیری، تشدید و نیز بهبود و درمان بیماریها و اختلالات روانی است و دارای این پیشفرض اصلی است که رخدادهای تنشزای زندگی و عوامل استرسزای مزمن منابع معمول تولید پریشانی روانی هستند (هورویتز، 2007: 67). رویکرد فرایند استرس ادراک ما را از تأثیر استرسهای اجتماعی بر سلامت روانی و جسمانی گسترش داده است، چراکه الگویی را مهیا کرده است که امکان درک پیچیدگیهای زندگی اجتماعی و عواقب نابرابریهای اجتماعی را در سلامت اعضای جامعه فراهم کرده و در تحلیل استرس ناشی از متغیرهای اجتماعی بهکار رفته است. جامعهشناسی به واکنشهای تصادفی افراد به استرسها توجه کمی میکند. درواقع، جامعهشناسان سلامت روان بر این باورند که ساختار جامعه نیز همانند ویژگیهای زیستی (اثرات وراثت یا ژنها بر رفتار) قادر است رفتارهای افراد را جهت بدهد، به آنها شکل دهد و آنها را محدود کند. ازاینرو، رفتارهای نابهنجار و خطرناکی مثل افسردگی شدید، بیشازآنکه ناشی از رفتارهای غیرمنطقی افراد نابهنجار جسمی و روانی باشد، غالباً معلول چگونگی اتصال و پیوستگی اجتماعی افراد به نهادهای اجتماعی جامعه است. بههمیندلیل است که تاسیگ و همکاران (1386) دلیل اصلی ابتلای افراد به اختلالات و بیماریهای روانی را ساختار اجتماعی جامعه دانستهاند و معتقدند اشغال پایگاههای اجتماعی متفاوت و ایفای نقشهای اجتماعی گوناگون سبب میشود که اولاً افراد درمعرض عوامل استرسزای متفاوتی قرار بگیرند (تفاوت در میزان، نوع، شدت، و پایداری استرسورها)، و ثانیاً به منابع متفاوتی برای مقابله و مواجهه با عوامل استرسزا دسترسی داشته باشند. وجه ممیز رویکرد فرایند استرس، توجه به توزیع جامعهشناختی الگومند از مؤلفههای فرایند تولید استرس است: تنشزاها، میانجیها و واکنشها. این الگوها نشان میدهند تجربههای استرسزای زندگی افراد و شیوة تأثیرپذیری آنها ممکن است حاصل نظم اجتماعیای باشد که عضوی از آن هستند؛ متفاوت با دیدگاههای زیستی و روانشناختی که بر عوامل فردی در پیدایش مشکلات روانی تأکید دارند، رویکرد فرایند استرس عوامل اجتماعی را نقطة آغاز مطالعه و تحلیل خود قرار میدهد.
از درون چارچوب نظری فرایند استرس، دو سنخ مطالعاتی مختلف بیرون آمده است که بر حوزة پژوهشهای جامعهشناسی استرس حاکم شدهاند. اولین سنخ مطالعاتی به ارزیابی تفاوتهای افراد در هریک از عناصر رویکرد فرایند استرس (تولید استرس، میانجیها، واکنش به استرس)، برحسب پایگاه اجتماعی میپردازد تا بتواند اثرات سامانههای اجتماعی نابرابر و ناعادلانه را اثبات و تأیید کند. این دسته از مطالعات، جمعیتهای مختلف را بهلحاظ احتمال قرارگرفتن درمعرض عوامل استرسزای اجتماعی بررسی و اثر وضعیتهای کلان ساختاری را بر حالات فردی شناسایی میکنند. برای مثال، ترنر و همکارانش (1995) مشاهده کردند که عوامل استرسزای مزمن و حوادث زندگی را افرادی بیشتر تجربه میکنند که منزلت شغلی پایینتری دارند و اینکه این تفاوت در میزان قرارگرفتن درمعرض استرس در بین گروههای کممنزلت و پرمنزلت شغلی، قادر به تبیین حدود 33 درصد از تفاوتهای مشاهدهشده در میزان استرس در گروههای شغلی مختلف است. برمبنای این یافته، پژوهشگران نتیجه گرفتند که استرسزاهای نظاممند در توزیع افسردگی در جمعیت عمومی نقش مهمی دارند. مطالعاتی نظیر این، به نسخة جاری پژوهشهای جامعهشناسی استرس وفادارند که در آنها مفاهیمی از مدل فرایند استرس پیوندی بین پدیدههای ساختاری کلان ازیکسو، و حالات روانشناختی در سطح فردی ازسویی دیگر برقرار میکنند. سنخ دوم مطالعات، رویکرد فرایند استرس را بهکار میبرند تا بتوانند دلالت وضعیتهای مختلف اجتماعی برای سلامت روان فردی را درک کنند (مکلئود و لیولی، 2007: 277). نمونة سنخ دوم را در کار پرات و همکاران[62] (1985) میتوان مشاهده کرد؛ آنان به مطالعة راهبردهای مقابله با استرس در میان افرادی پرداختهاند که از بیماران مبتلا به آلزایمر نگهداری میکردند و نشان دادهاند که در سبکهای مقابلهای مراقبتکنندگان از افراد بیمار، حمایت روانی و داشتن خانوادة گسترده، درکنار برخی راهبردهای مقابلة فردی دیده شده است (پرات و همکاران، 1985: 27). آنشنسل و همکاران (1993) از رویکرد فرایند استرس استفاده کردند تا تجربههای آندسته از اعضای خانواده را مفهومسازی کنند که از بیماران مبتلا به آلزایمر در منزل مراقبت میکردند. هدف چنین مطالعاتی آن است که کشف کند تفاوتها و نوسانهای ناشی از عوامل اجتماعی چگونه بر معنایی که افراد از وضعیت تهدیدکنندة زندگی ادراک میکنند، واکنشهایی که به این تهدیدها نشان میدهند، و پیامدهای این وضعیتهای استرسزا بر سلامت روان تأثیر میگذارند (به نقل از مکلئود و لایولی، 2007: 278).
رویکرد فرایند استرس در چارچوب این دو سنخ همچنان در ادبیات جامعهشناسی سلامت روان مطرح است و به نظر میرسد که پژوهشگران این حوزه به کاربست این رویکرد در مطالعات استرس اجتماعی ادامه خواهند داد؛ درکنار اینکه پیوند آن با دیگر حوزههای جامعهشناسی، ازقبیل جامعهشناسی عواطف، گام بعدی در استفاده از این رویکرد خواهد بود. در ارزیابی نهایی میتوان گفت جامعهشناسی استرس پیشرفتهای چشمگیری داشته و به نتایج مهمی دست یافته است. چیزهای زیادی دربارة استرس و تجلیهای بیرونی آن، چه بهلحاظ نظری و چه تجربی، آموخته و اکتساب شده است. اما مطمئناً برای جامعهشناسان استرس شورانگیز خواهد بود که بدانند هنوز چیزهای بیشتری برای دانستن و کشفکردن در زمینة استرس باقی مانده است.